اینکه مجبور باشی به خاطر دیگری‌ای که هر که می‌خواهد باشد، خودت را نادیده بگیری و در اوج غم بخندی و با دریایی اشک در چشم، خودت را روانه ی کوچه‌ی علی‌چپ کنی که گویا اصللللا اتفاقی نیفتاده، سخت است! سخت که نه. مهلک است!
آن‌قَدَر این روزها تحمل کردم و درد به جان خریدم و سینه سپر کردم و به رو نیاوردم، نفسم بالواقع تنگ شده و بالا نمی‌آید.
۱۰:۵۵ بیست و هفتم بهمن ماه .
چند دقیقه دیگر که بگذرد می‌شود بیست روز تمام که استخوان در گلو دارم و لبخند بر لب.
کاشکی بد نشود آخر این قصه‌ی بد.
کجا تموم میشه این دردِ ممتد؟
سحر ندارد این شبِ تار؟


مشخصات

آخرین جستجو ها