از دیار حبیب



سلام و عرض ادب و احترام!

به کی؟ حقیقتا خودم هم نمی‌دونم . : دی

برگشتم به وبلاگ‌نویسی و شرح حال هایی که هم ناخوانده می‌بیند و هم ننوشته می‌خواند.

اما خب دلم خواست بعد از یک سال و اندی برگردم و بنویسم تا بماند و شاید کسی بخواند و شاید آن کس روزی تو باشی .

آمدم برای دل خودم بنویسم و اگر خواننده ای که شما باشید هم منت بر سر بنده نهاد و گوهر عمرش را صرف خواندنِ بافته های ذهنم کرد، قدمش بر دو دیده !

همین دیگر.

خلاصه که

باید به تقریر در آید این دل‌گویه ها!

همین

فعلا تا بعد :)


اینکه مجبور باشی به خاطر دیگری‌ای که هر که می‌خواهد باشد، خودت را نادیده بگیری و در اوج غم بخندی و با دریایی اشک در چشم، خودت را روانه ی کوچه‌ی علی‌چپ کنی که گویا اصللللا اتفاقی نیفتاده، سخت است! سخت که نه. مهلک است!
آن‌قَدَر این روزها تحمل کردم و درد به جان خریدم و سینه سپر کردم و به رو نیاوردم، نفسم بالواقع تنگ شده و بالا نمی‌آید.
۱۰:۵۵ بیست و هفتم بهمن ماه .
چند دقیقه دیگر که بگذرد می‌شود بیست روز تمام که استخوان در گلو دارم و لبخند بر لب.
کاشکی بد نشود آخر این قصه‌ی بد.
کجا تموم میشه این دردِ ممتد؟
سحر ندارد این شبِ تار؟


سلام حضرت

امروز هر چقدر به دنبال خودم گشتم، حاصلی نیافتم.

گم شده ام میان انبوهِ تو.

گم شده‌ی کویری برهوتم در شبِ وصالت که بس کوتاه بود و هم اکنون، روزِ فراق است و بس طولانی.

به قولِ سعدیِ جان:

 بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

.



پ.ن: دلتنگی خیلی سخته‌ها، جدیش نمیگیرن بیچاره رو :) 

کافی نبود و نیست ، هزاران هزار سال

تا باز گو کند :

آن لحظه ی جاودانه را

آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی

آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم.

پ.ن: عیدت مبارک دلِ من!

پ.ن: عید شما هم مبارک مخاطب عزیز :)

می‌بخشید که یک ماهی نبودم.

نوشته‌ی قابل انتشاری نبود که زحمت بدهم.


سلام حضرت

امروز هر چقدر به دنبال خودم گشتم، حاصلی نیافتم.

گم شده ام میان انبوهِ تو.

گم شده‌ی کویری برهوتم در شبِ وصالت که بس کوتاه بود و هم اکنون، روزِ فراق است و بس طولانی.

به قولِ سعدیِ جان:

 بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

.



پ.ن: دلتنگی خیلی سخته‌ها، جدیش نمیگیرن بیچاره رو :) 

اینکه مجبور باشی به خاطر دیگری‌ .
 خودت را نادیده بگیری و در اوج غم بخندی و با دریایی اشک در چشم، خودت را روانه ی کوچه‌ی علی‌چپ کنی که گویا اصللللا اتفاقی نیفتاده، سخت است! سخت که نه. مهلک است!
آن‌قَدَر این روزها تحمل کردم و درد به جان خریدم و سینه سپر کردم و به رو نیاوردم، نفسم بالواقع تنگ شده و بالا نمی‌آید.
۱۰:۵۵ بیست و هفتم بهمن ماه .
چند دقیقه دیگر که بگذرد می‌شود بیست روز تمام که استخوان در گلو دارم و لبخند بر لب.
کاشکی بد نشود آخر این قصه‌ی بد.
کجا تموم میشه این دردِ ممتد؟
سحر ندارد این شبِ تار؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها